قصه، شرح آنچیزیست که پسرک دید، در آن شب. آن شب که برف میآمد و پسرک از خانه میرفت به سمت پلِ سرِ دِه. شبی که از نام و نشانِ خانهها و کوچهها هیچ نمانده بود جز سپیدی: همه یکنام و نشان. شبی که شبِ خاستگاری خواهرش بود، یگانه خواهرش. باید کسی از اهل خانه میرفت تا غریبهها راه را گم نکنند؛ و چهکسی کوچکتر از پسرک برای این کار.
شروعِ قصه این است، اما قصه این نیست. قصه، شرح آنچیزیست که پسرک دید و این دیده سببی شد که پسرک به انتها نرساند راه را، که پسرک به پل نرسد؛ پسرک پیش از رسیدن به پل، مُرد. وقتی که داشت رَدّی را دنبال میکرد، رَدّی از خون، چکّه چکّه، که از جایی نامعلوم شروع شده بود و به جایی نامعلوم میرفت؛ پسرک در تعقیب آن، که ناگاه، از بدِ روزگار، زمین زیر پایش خالی شد و سقوط کرد به زیرینترین لایهی برفی که تا سطح چیزی بالا آمده بود و حالا هر چیز، مهم که نیست، دِه است و پستی و بلندی، پسرک است که مهم است، مهم بود، دیگر اما... پسرک مُرد. خورد به جسمی سخت و سخت آسیب دید. شاید اگر صاحبِ خون که رَدّش مسببِ این بود، از آن نزدیکیها باز میگذشت، میتوانست پسرک را نجات دهد؛ شاید؛ شاید هم نه، صاحب خون دور بود و دیگر از کنار کسی هم نمیگذشت، و احتمالاً بهصبح نرسیده او هم... شاید اگر پسرک به او میرسید، او زنده میمانْد؛ شاید؛ بگذریم... که قصه این نیست. اینها صرفاً اتفاقاتاند، عادی از فرط تکرار، آشنا در همهی جهانها، و کممایه برای باز تعریف شدن. اینجای جهان، واقعهای روبهوقوع است، غریب؛ اینجا که شب است و برف، و پسرک است و دیدههایش؛ که میرفت و میرفت تا به برسد به پلِ سرِ دِه.
در یکی از کوچهها بود که ایستاد. برای لحظهای انگار برف بند آمد. صدای باد قطع شد. ماه روشناییاش را بر کوچه تاباند. و پسرک خیره ماند: یک شبح، نامشخص و ناموزون، به سایهای بود... تکان میخورد و انگار نالهای هم میکرد، برف بر شانههای افتادهاش نشسته و دستهایش... دست نداشت. به چند قدمیْ پیشتر از پسرک، پشتش را به قصه کرده و هراس را به قصه سُر داده. انسان بود یا حیوان؟ یا موجودی دیگر؟ ساختهی تخیّل پسرک؟ اصلاً مهم است؟ برای او واقعیتر بود از همهی واقعیتها. دیگر همهی سپیدیها رو به ابهام میرفتند و فقط آنچیز بود که شده بود همه. چشماندازِ پسرک را تصاحب کرده، راهش را سَد.
همچنان خیره: چه بود؟ چهمیخواست؟ تا کِی میمانْد؟ پسرک چراغقوهاش را خاموش کرد و آرامآرام رفت کنار، خود را چسباند به یک دَرِ چوبی و مچاله شد تا کمی در تنهاییِ خودش بترسد؛ چرا؟ نمیدانست. خیلی هم مهم نیست، چون قصه این نیست؛ قصه آنچیز نیست و آنچیز اصلاً مهم نیست. مهم این است که در همینلحظه، واقعه رخ داد، و پسرک دیدش... در همینلحظه که سَرَش را به درِ چوبی چسبانده و ناخواسته گوش میداد به پچپچهای پشتِ در، پچپچهایی از درونِ دَری بلند و سپید که برای پسرک شدند تصاویرِ آن شب. شرحش، از زبانِ زنی در آنطرفِ در:
امواج / لشکرکِشی کرده / زیر نگاهم، نگاهم میکنند / در انتظارِ آخرین خروش /
کدام خروش... / دیگر بالا رفتهام / آسمان را رد کردهام / و در لانهی کلاغ نشستهام /
یکجای خالی پیدا میکنم / در آنجا پنهانش میکنم: با ژستی: گوشوایساده /
پس صدایش میکنم / صدایم درنمیآید / فریاد میزنم / صدایم درنمیآید /
راستی اگر بِپَرم، چه میشود؟ / میپرم / نه، نمیپرم /
موهایم به درخت گره خورده / نمیتوانم بِپَرم /
موهایم را میخوانم: خیس شده، سپید شده. / موهای من نیست... /
یک قَرن در لانهی کلاغ میخوابم تا موهایم خشک و سیاه شوند /
سکوت، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت... /
زن، نعرهزنان، از عمقِ جان، پچپچ را پایان داد؛ گویی خوابی دیده باشد... پسرک میلرزد، دستهایش مشت میشود، سرش گیج میرود، از پشت روی برف وِلو میشود. اندکی بعد، یادِ موهای خواهرش میافتد؛ باآهستگیِ کامل، بدوناینکه از آنچیز چشم بردارد، عقبعقب میرود.
بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۶، روزنامهی اعتماد
(با سانسورهای عجیب و غریب! من نسخهی کامل را قرار میدهم)