آلوده که شوی، باید مراحل بیماری را یکییکی تا بهانتها طی کنی؛ بدیهیست. همانند ادامه دادن یک فیلم تا بهانتها وقتی که بلیط گرفتهای. و بهنظرم همانند ادامهدادنی که حاضرینِ در «فیل» هم در حالِ تجربه کردنِ آناند و بهطور طبیعی پیش میبرندش؛ خواسته یا ناخواسته.
ولی مگرنهاینکه ادامه دادن با خود عادت میآورد؟ بهعبارتی وقتی جذب آن شدهای و به تو سرایت کرده دیگر خب خواهانِ آنی –خواسته یا ناخواسته-؛ نه؟
سؤال: چرا ما هستیم و میمانیم درون فیلم؟ آیا ناخوشایند بودن، رخداده هنگامی که انتظارش را نداشتهای، سببی بر این است که ما بچسبیم به تصویر؟ جذب آن شویم و اجازهی سرایتِ آن را به خودمان دهیم؟ چون که میخواهیم بیشتر بفهمیم و تکلیفمان را با ناخوشایندیِ اولیه روشن کنیم؟ لایک داشت یا لایک نداشت؟ یا جور دیگرش: نکند اساساً پیش از تماشای آنچه غیرمتعارف مینماید، مبتلای تصویر شدهایم؟ در میان حجمی نافذ از وهم، در زمانی که بر خطِ دوام نیست، غافلگیرانه و تند، هل داده شدهای به آنسوی پرده/خیال/واقعیت و در آغاز جذاب میآید و سپس غیرقابلباور؛ پس، آیا میبینیم و ادامه میدهیم که به زیبایی نقطهی شروع بازگردیم؟ شاید که معجزهای شود و فیلمساز بهمان بگوید که همهاش خواب بوده است؟
«برای بعضی از ما، "مزاحمتها" از فیلِ وسط هالِ خانهمان است»؛ اینطور شروع میشود. یکجوری علامتگذاری هم شده –هم متن و هم نوع نگارشش- که تقریباً اطمینان داریم با عناصری تابههمیشه مغفول، رمزگشایینشده، و شخصی، انگاری از عادت خصوصیِ کسی دیگر تاثیری غریب گرفته باشی و ندانی، ترکیب/حل خواهیم شد تا دقایقی دیگر. کنجکاوی مضاعف. پس حرکت –برای فهمیدن؟-، به درون فضایی گیرا؛ جایگذاریِ –چیده شده یا چیده نشده- اشیاء در محیط (ساختمانها، تیرهای چراغبرق، ماشینها،...) و فاصلهشان با یکدیگر –در نسبت با هم و نسبتشان با کلیت محیط-، نمای طولانی راهرو، پرسهی گنگْ لبهی استخر و کمی گشتن بیشتر و سرعت بیشتر و رنگها و تممایهها و... شلیک.
رفتن قاتل. ماندن ما –همراه تصویر- با مقتول. خیلی هم عادی. گویی معمولیترین و رایجترین اتفاقِ دنیا رخ داده باشد. سکانس بعد، قتلی دیگر؛ سکانس بعد، قتلی دیگر؛ سکانس بعد...
غافلگیریها ادامه دارند... اما آیا این صرفاً نفْس غافلگیریست که ما را شوکه کرده است؟ فقط چون غافلگیر شدهایم؟ چون تند و سریع بود؟ چون پرکشش و گیرا بود؟ چون ادامهدار و ضربهزننده بود؟ و چون چه و چه و چه...
کمی که فکر میکنم بهنظرم واژهی "شوکه شدن" هم آنطور که باید و شاید حق مطلب را اَدا نمیکند. شاید حتی اصلاً واژهی درستی نباشد. حقیقتش اینکه نگارنده به طریقی پیچیده، و غیرقابلبیان و شخصی، با فضایی که فیلمساز انگلیسی خلق کرده احساس آشنایی میکند، از زمانبندی درستش گرفته و اینکه زمان را چگونه دارد قرینِ مدلِ فکریِ من هضم میکند و بر آن سوار میشود، تا حفظ ریتمِ دشوارش، نوع اطلاعات دادنش، مود و جغرافیایی که در اوقات خاصی از روز برای زمان فیلمبرداریاش انتخاب کرده، تمرکزش بر صدای قدمزدنها و تکرارِ پیکسلپیکسلِ چنین آواهایی و شکل گرفتن بنیادیِ وجه تکنیکال فیلم بر همین مبنا و ایضاً آن نویز آشنای صداگذاریِ سکوت و فرایندی که هنگام ساخت تجربه شده و خیلی از ما در خلوتترین و خصوصیترین اوقاتمان سپری کردهایم آن را: با دیدن ویدئوهایی که گرفتهایم، از خلوتترین و خصوصیترین بخشهای زندگیمان. شوکهام، و مشکوک به خود، از این حجم از احساس نزدیکی، در این تجربهای که از خونریزی به اشتراک گذاشته شده؛ در این اشتیاقی که از ادامه دادن در تمایلاتمان ایجاد شده است و لذت که البته نیست، اما خواهان و مایلِ به مشاهدهایم بیشک؛ مذبذب هستیم در ابتدا و ابهام داریم و شاید عذاب هم بکشیم از این ندانستن و بعدتر اما همین ابهام را –و عذاب را- دوست داریم و میخواهیم که تنها فیلم را –بخوانید کشتن را- بیهیچ چالشی تماشا کنیم؛ همانکاری که فیلمساز دارد میکند –تماشا کردن، بینیاز به توضیح و تحلیل-. «فیل» را همینطور که هست دوست داریم و حیاتیترین پرسشِ قابلطرح این است که چرا ما باید چنین فیلمی را همینطور که هست دوست داشته باشیم؟ هوم؟ خطرناک است، نیست؟ و شاید از همین است که شوکهام؛ و احتمالاً همین: اشتیاق ادامه دادن. چرا مشتاقم؟
جالب که «فیل» چندان هم پیرو سلیقهی غالب نگارنده نیست؛ دلیلی نمیبینم که بخواهم به تماشای پکیجی از چگونهکشتنها بنشینم و تنقلات و لیمونادم هم بهراه باشد. ضمن اینکه، سوای از راهبردِ چگونگیِ ارائهی پیرنگش و ستارهای که از این دید میتوانم به سینهاش بچسبانم، آن وسواسی بودنی که من در جستجویش هستم و از آن حظ میبرم را خب ندارد و آنقدری هم در حد و حدود شاهکارها نیست... فیلمساز به یک خط صافْ دیوانهوار چسبیدن را درک –شاید هم تجربه- نکرده است؛ درحالی که میتوانست و میطلبید که اینگونه عمل کند. ساختار را موبهمو و حسابشده خلق کرده اما حسابشده و از روی نقشه در آن رفتار نمیکند. آشفتگیْ بسیار دارد. یکبار روی تکهای از اکتِ اَکتور مکثی طولانی میکند، و یکبار از بازسازی مشابه عینی همانتکه میگذرد. گاهی از چهرهی قاتل کلوزآپ میگیرد و گاهی از پشتسر نشانش میدهد. تا یکجایی اپیزودهایش را با قاتلین شروع میکند و از یکجایی بهبعد با مقتولین.
تصور اِستراکچرالفیلم بودن را تاحدودی ایجاد کرده است (شاید از نوع سوررئالیستیِ متحولشدهاش) اما استادمنشانه کتِ شیکش را مرتب نمیکند و بچهگانه آن را از خود دور میکند؛ نه که خوب و عالی نباشد، نه؛ منتها از شگردی که یک استاد میتواند موشکافی کند پدیدهای را و با گچ روی تختهسیاه –با دقتی مثالزدنی- پیادهاش کند فاصله دارد. البته که –باز تاکید کنم- تمرکزِ شاگرداولبودنش همچنان سرجایش است. مراقبتِ خدادادی هنرمندی –از اثرش- که مشخصاً از یک فرهنگ، از یک Environmental Symbiosis، و از یک حساسیتِ بهناچار رشد کرده ساطع میشود و درک هم. منتها –باز این را هم دوباره تاکید کنم- نسبت به انتظارِ من، که خواستار متمرکز بودن است، اندکی پراکندهتر است؛ و فقط اندکی.
بهواقع فیلم، از نظر نگارنده، بیش از هر مَنشی، پیرو یک آماتوریسمِ پیوسته است که دارد لحظه به لحظه و قطعه به قطعه، ادامه مییابد و خودش را کامل میکند (کامل که نمیکند از آنجا که تمام نمیشود؛ درستترش: بزرگ و بزرگتر میشود). آماتور است چون: به نحوهی پیادهسازی جلوههای ویژه بنگرید، در طرز شلیک کردن و باوراندنش به ما؛ تا به انتها در محدودهی کمبلدیاش میماند و پیشرفتی نمیکند (این را بگذارید کنارِ مدت زمان طولانیای که برای ساخت فیلم هزینه شده؛ هر روز صبح و هر روز صبح و... به نسبتِ یک فیلمِ کوتاه کار بزرگیست. و حالا در اینهمه مدتزمان، یعنی که واقعاً هیچ تحولی صورت نگرفته؟ آخری هم بسان همانی که روز اول بود؟!). و پیوسته است چون: پا پَس نمیکشد. خستگیِ روزهایش را تسلیمِ بد شدن نمیکند. سِمِج است هرطور که میخواهد و هر شرایطی که میخواهد باشد. و اگر امکاناتش را نداشته باشد، میزند زیر همهی آن مشابهنماییهای گنگ و بدقلقی که از ابتدا سنگبنایش را گذاشته بود بر بالا رفتنِ از آنها و به هیچجا نرسیدن. بیکسلی و کمتوانی. دقت کردید که. کاراکترها گاهاً میدوند!
و حالا وقتی این آماتوریسمِ پویا در کنکاش با آن دقتِ خدادادی و برگرفته شده از محیط، از دید من، درآمیخته میشود با افراطیگریِ ناشناخته و مجهول فیلمساز، که هم سینماییست (موفق در ایجاد درگیری بیاندازه و کشیدنِ بهراهِ مخاطب درون بومِ تقریباً خامَش، و از هر چیزی –تصویر، صدا، حرکت،...- کشیدنِ یک اسکیسِ خلاقانه و مبهم –آنچه هنرمند از دیدنش لذت میبرد-)، و هم غیرسینماییست (بیدلیل کشتن، و کشتن، و کشتن. انگار که یک گِیمر آن را تجربه میکند؛ یا که یک نوجوانِ عصبی در خیالاتش آن را میپروراند)، برای من میشود –راجع به درآمیختگیِ اینها دارم حرف میزنم- یکجور ویرانی درونی و نوعی سردرگمی نظری، منسوب به پرسشی که تا پیش از این موردتوجهام نبوده و فیلمیِ نو از دنیایی قدیمی برحسب اتفاق روی میز قرارش داده، و پاسخش تنها برای تو شده است مِیلِ به دوباره دیدنش و دوباره دیدن؛ با اینکه میدانی جوابی در کار نیست. آنقدر که درنهایت باعث میشود پرسش اولیهمان را دوباره تکرار کنیم: چرا؟ چرا باید به این اشتیاق پر و بال دهیم؟
ساختهی آلن کلارک بهطرز غریبی مرا با نقلقولی از نویسندهی هموطنش، آلدوس هاکسلی، روبهرو میکند: «هنر از نیاز به نظم دادن ناشی میشود». بلی... شاید «فیل» نتیجهی این نیاز است، از دلِ مشکل و مزاحمتی که در وسطِ هالِ خانهی فیلمساز و اَکتورهایش ظاهر شده و برای بیانش مجبورند که فیلم بسازند. بلی؛ شاید باید نشست و به این فکر کرد که چه شد که آنها یک فیل در هالِ خانهشان داشتهاند...
بیست و یکم خرداد ۱۳۹۹، روزنامهی اعتماد